اسفاد پر غرور من ای قلب زیرکوه

اشعاری از خودم وهمسرم

اسفاد پر غرور من ای قلب زیرکوه

اشعاری از خودم وهمسرم

۱۱ مطلب توسط «حسین ابراهیمی» ثبت شده است

مطلع شعرم چو به نامت زدم
قطره ای از عشق زجامت زدم
هر که در این بحر چو موسی بود
در طلب وادی سینا بود
مرکز پرگار جهان طوس دل
طوس بهشت است وتو طاووس دل
اذن بگیریم واذان گو شویم
پای به دام تو چو آهو شویم
ای یم جود وکرمت بی کران
نقطه اوج حرمت آسمان
پنجره فولاد تو نور هداست
پرچم تو آتش طور خداست
جمع ملائک به همه قیل وقال
فرش نمایند سرایت به بال
آینه حسن خدایی رضا
عرش به تعظیم تو گرد به پا
نجم ره از نور تو پیدا کند
ماه به چشمان تو ماوا کند
شب به سرت دامن گل ریخته
دست به گیسوی تو آویخته
صبح زسیمای تو گردد عیان
رنگ بگیرد رخ رنگین کمان
پنجه ی خورشید چو در می زند
قبل طلوعش به تو سر می زند
خنده تو راست چو قامت کند
پرده دران دشت قیامت کند
کعبه سراسیمه پی خال توست
پیرهنش گوشه ای از شال توست
چشمه ی زمزم زسرانگشت توست
آدم وعالم همه درمشت توست
جام زدست تو خدا می دهد
کفتر تو درس وفا می دهد
شانه تو تکیه گهی محکم است
هر چه بریزیم به پایت کم است
دور فلک آینه گردان توست
جن وملک صف زده برخوان توست
صبح نشابور زبوی تو مست
عطر تو عطاری عطار بست
رخصتی آقا که سلامت کنیم
چشم ودل خویش به نامت کنیم
حضرت خورشید سلام علیک
خانه امید سلام علیک
فاصله ها تشنه دیدار تو 
کوه دهد تکیه به دیوار تو
جلوه تو طعنه زند بر بهار
سایه لطف وکرمت برقرار
مشهد تو خاستگه آفتاب
چشم به دنبال تو بانوی آب...

                       ******
شاعر:زهره احمد زاده(ستاره سحری)


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۳۸
حسین ابراهیمی

شهردر عمق سکوتش سرطوفان دارد

 

لشکری بی سروپانیزه به قرآن دارد

عهدبسته ست زمین گیرکندزهرارا

کم کمک خشک کندمزرعه ی طاهارا

شعله ی خشم چوبرپیکرلولاک نشست

عرق شرم به پیشانی افلاک نشست

درچنان سوخت که دیواربه فریادآمد

هیزم وآتش وآواربه فریادآمد

آن دری راکه شب وروز پیمبرمیزد

نه پیمبرکه خدا نیز مکرر میزد

وسط شعله بلافاصله شیطان بادست

سینه ای را که بهشتی به میان داشت شکست

تاکه ازباغچه ی وحی خدا یاس افتاد

گویی ازخاتم پیغمبری الماس افتاد

ناله ی فضه خذینی زحرم موج گرفت

شعله بی تاب شدوتابه فلک اوج گرفت

نگهی بردرنیم سوخته وآتش کرد

شانه برشانه ی دیوارنهادوغش کرد

جمع پروانه به یکباره به تفریق افتاد

آنچنان کزسردست ملک ابریق افتاد

کوچه هازیرقدم های حسین لرزیدند

ابرهایکسره همپای حسن باریدند

آه از آن لحظه که منبربه تلاطم برخاست

مسجدازناله ی حیدربه تلاطم برخاست

شاخه یاس چو مسمار ز پهلوش گرفت

هیجده بارعلی دست به زانوش گرفت

بارآخرکه زمین خوردچه گویم که چه شد!

کعبه هی زنده شدومردچه گویم که چه شد!

رنگ ازصورت دررفت چوحیدررادید

بین خاکستروخون سوره کوثررادید

زیر پا آیه تطهیر چه بر عرش گذشت؟

دست حق بسته به زنجیرچه برعرش گذشت؟

همه ی غربت زهراوعلی راشب دید

وپریشانی شب رابه عیان زینب دید

کوهی ازخاطره برشانه ی سلمان میرفت

از بر شهر نبی پاره ی قرآن میرفت

آتش کینه دراعماق زمان ریشه دواند

وحسین رابه ته سرخی گودال کشاند

دشت میسوخت رگ ومعجرودامن میسوخت

پرپروانه زبی شرمی دشمن میسوخت

وای از آن دم که سری بین دوزانو خم شد

مثل مادرپسری دست به پهلوخم شد

تاکه ازاسب به یک مرتبه عباس افتاد

جلوی چشم حرم باردگریاس افتاد

 قصه ی آتش وپروانه ندارد پایان

شرح منظومه این خانه ندارد پایان

                       ***

          شعر از ستاره سحرى

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۴۲
حسین ابراهیمی
یک شب مرا به دامن پر مهر خواندی و

صد ها هزار بوسه به رویم فشاندی و

در زیر بال چارقد خود زفرط شوق

یک دانه اشک روی لبانم چکاندی و

جانی گرفت روح عطش دیده ام وباز

برکام من تو شیره جانت خوراندی و

در دست های کوچکم ای باغبان عشق

مهر علی وآل علی پروراندی و

هربار نقش دروسط کوچه می‌شدم

آرنجهای پرخس وخارم تکاندی و

 باسردی وحرارت ایام خود مرا

 از سرد وگرم دوره طفلی رهاندی و

 چون خواستم به گریه توپاسخی دهم

آرام خنده کردی ودیگر نماندی و

بعد ازسکوت خنده ی توگریه می‌کنم

وقتی مرا به کوچه غم‌ها کشاندی و

حتی "ستاره سحری" بی فروغ گشت!

زین بار ماتمی که به دوشش نشاندی و...

 

زهره احمدزاده(ستاره سحری) 

24/4/1392_اسفاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۶
حسین ابراهیمی

قطره آبیم و بی کاشانه می‌گردیم ما 

 

زآسمان ودرزمین بیگانه می‌گردیم ما

 

در به در در کوچه های شب پی خمخانه ایم

 

درمیان کوچه بی پیمانه می‌گردیم ما

 

خشک شد فصل خزان وسبز گشته نوبهار

 

سرخوش از عطر گل ریحانه می‌گردیم ما

 

از کدامین جرعه نوشیدی و نوشاندی به ما

 

کاینچنین مستیم ودر میخانه می‌گردیم ما

 

خود به خال روی معشوقت گرفتار آمدی

 

چون پرنده در هوای دانه می‌گردیم ما

 

نوبت ما شد کجا رفته ست پیر قصه گو

 

عاشق شمعیم وچون پروانه می‌گردیم ما

 

گرچه رفت آن قصه گوی پیر تصویرش بجاست

 

بهر دیدار رخ جانانه می‌گردیم ما

 

می‌نوازد زهره می رقصند ماه ومشتری

 

چون ستاره در سحر مستانه می‌گردیم ما...

 

زهره احمدزاده(ستاره سحری)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۳
حسین ابراهیمی


هر که امشب ساغری از کوی جانان آورد


بر تن بی جان ما بار دگر جان آورد


بر سر راهش دعاگویان وگریان مانده ایم


تا مگر سوز شب هجران به پایان آورد


رو به سوی آسمان داریم شاید آسمان


در دل شب پرتوی زان شمس پنهان آورد


منتظر هستیم تا ساقی زما یادی کند


باده ی نابش توان در روح ویران آورد


رنگ ما زرد است و بیماریم از هجر رخش


کی شود تا مرهمی از بهر درمان آورد


می‌رسد روزی که آن ابر یقین ومعرفت


بر کویر جهل ما هرلحظه باران آورد


سالها از او سرود آقاسی وقسمت نشد


«تا صبا پیراهنش راسوی کنعان آورد»


«ای زلیخا دست از دامان یوسف باز کش»


تا جمالش روشنی برچشم گریان آورد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۴
حسین ابراهیمی
دوباره خسته ام ازفتنه های این جهان پرفریب وحیله ونیرنگ

ودلگیرم زمکر مردم پیچیده صدرنگ

همه غافل زهم هرکس به فکر خویش ؛نمی‌داند کمی آنسوترک همسایه اش بی‌تاب وحیران است

وآنسوتر دوباره کودکی در حسرت یک لقمه نان است!

خداوندا!چه دنیاییست این دنیا...؟

همه دور از تو ودر فکر جیب خویش

ومن تنها به فکر دیدن چشمان زیبای حبیب خویش

هزاران لیلی ومجنون ولی چون طبل توخالی فقط فریاد و دیگر هیچ!

نه کس بویی زحق برده نه بویی ازوفاداری

زبس مردان نامردند «عصا ازکور می‌دزدند»

شریک دزد را اینجا رفیق قافله بینی

همه مردم به فکر چشم وهم چشمی

به فکر جانماندن از قطار تهمت وغیبت

ودنیایی که در هر گوشه‌ای صدآتش نیرنگ برپا کرده اهریمن

چه دنیای بدی یارب...!

پر ازدردم وبازم دل‌غمین از نارفیقان نفاق آمیز

ودلتنگم برای چشم‌های مهربان نازنین یارم

وباید باز هم دراین جهان فانی وتاریک عاشق بود...

کسی آیا زحال این من عاشق خبردارد؟

خبردارد که من شب ها زهجران وغم جانانه ای تا صبح بیدارم؟

وتو ای مهربان من،پناه بی کسی هایم

خبرداری که من درحسرت صبح وصالت تا سحرگاهان نمی‌خوابم؟

ومی‌مانم به راهت تا که باز آیی بگیری شانه هایم گرم درآغوش وبگذاری سرم برشانه های پر زاحساست که آرامش بگیرد روح زخمی و پریشانم

وخیره در دوچشم ساحرومستت ببارم غصه های سالهای بی تو بودن را

چنان کز اشک چشمانم جهان درلحظه ای دریای خون گردد

وسهم عاشقان از دیدن ای عاشق شیدا جنون گردد

دگر صبری نمانده در فراغت حضرت ساقی

خمارم در فراق باده ی ناب دل انگیزت

ومن در انتظار جرعه‌ای زان باده می‌میرم

بنوشانم شراب ناب و مستم کن. چنانکه تاابد دیگر غم‌وحسرت ازاین قلب نزارم رخت بربندد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۵۷
حسین ابراهیمی

همسرم

عزیزتر از جانم

با وجود پرمهر و نگاه گرمت دنیایی از پاکی، صداقت و صمیمیت را برایم به ارمغان آوردی

برای توصیف مهربانی‌ات واژه‌ها یاری نمی‌دهند. تا ابد به تو وفادار خواهم ماند

سالروز شکفتن گل وجودت را عاشقانه تبریک می‌گویم . . .یلدایت شاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۸:۰۲
حسین ابراهیمی

منم واین غزل که زندانیست

درحصار دلی که طوفانیست

جمعه هم رفت و در افق گم شد

و شبی که دوباره ظلمانی ست 

کوچه پس کوچه های شهر هرشب

 مملو از وحشت و پریشانیست

گریه هایی که سیل می سازند

 وجهانی که رو به ویرانیست

در پس شعله های درد اثر از

پنجه های پلید شیطانیست

ذکر عجل فرج به زیر لب و

مهر عشقم به روی پیشانیست

می شمارم عبور سرما را

لحظه هایی که سخت طولانیست

سالها یک به یک گذشت وهنوز

باغ احساسمان زمستانیست

یک منا ذبح گامهای تو شد

شاید این سال سال پایانیست 

وتو می آیی از سفر آقا

                                          در هوایی که خیس و بارانیست                                               ***

شعر از حسین ابراهیمی اسفاد

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۶:۱۹
حسین ابراهیمی

 

چشم انتظار اذن دخول تو این گداست

درباز کن که پشت درت کوله ای دعاست

اینجا حریم و روضه‌ی تو قبله دل است

یک جرعه از تبسم تو نسخه ی شفاست

خورشید ذره ایست دراشراق گنبدت

گلدسته های تو،پل بین من و خداست

از چشمه تو تشنه کسی بر نگشته است

دریا حقیر کهنه ترین ساغر طلاست

پای برهنه آمدم ای روشنای طور

آخر مگر نه کوی تو وادی ذی طواست

دل را به سمت خیمه گهی سبز می‌برد

آن بوی نرگسی که پراکنده در فضاست

راه مقام و رکن تو در صحن انقلاب

سعی میان مروه وآن چشمه‌ی صفاست

فواره پیش زائر تو سجده می‌کند

در برکه ای که جلوه‌گر حَجة‌الرضاست

قلبم هزار تکه درآیینه های توست

صدها هزار چشم وسر وجان تورا فداست

آهو اگر چه محض تو آزاد گشته بود

ازآن زمان به دام دو چشم تو مبتلاست

فُطرُس دوباره بال بگیرد دراین هوا

وقتی غبارروب تو بال فرشته هاست

درمشق عشق بین دو حرف اختلاف نیست

اینجا غریب مثل قریب عاشق شماست

فولادتر زپنجره فولاد گشته ام

رنگی عوض نکردم و این آخر وفاست

وقتی«ستاره سحری»بی فروغ گشت

یادت نمی‌رود که سه جا ؟این قرار ماست !

***

شاعر:ستاره سحری

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۶
حسین ابراهیمی

باید سرود قصه ی  باکس نگفته را 

 ابیات این قصیده‌ی در دل نهفته را 

از باغ های زنده که فریاد می‌کنند 

برشانه های جوز تمنای چفته را 

آب زلال ومردمِ از آن زلال تر 

دستان پینه بسته و مجروح و سُفته را 

نه!پیچ وتاب شعر من از خاطرم نبُرد  

آن چهره های ساده ی از هرم تفته را 

در ازدحام بیشه چه تنها گذاشتیم 

این شیر پر صلابت آرام خفته را  

دلشوره های شهر زیاد تو برده اند 

پس کوچه های این ده ازیادرفته را  

آسوده باش ای وطن ای بهترین رفیق 

پرپر نبینم این گل سرما گرفته را 

ای باغ مهر سایه سروت بلند باد 

ما با توایم تک تک ایام هفته را 

اسفاد پرغرور من ای قلب زیرکوه 

بیرون بریز غصه ی با کس نگفته را


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۴
حسین ابراهیمی