اسفاد پر غرور من ای قلب زیرکوه

اشعاری از خودم وهمسرم

اسفاد پر غرور من ای قلب زیرکوه

اشعاری از خودم وهمسرم

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

یک شب مرا به دامن پر مهر خواندی و

صد ها هزار بوسه به رویم فشاندی و

در زیر بال چارقد خود زفرط شوق

یک دانه اشک روی لبانم چکاندی و

جانی گرفت روح عطش دیده ام وباز

برکام من تو شیره جانت خوراندی و

در دست های کوچکم ای باغبان عشق

مهر علی وآل علی پروراندی و

هربار نقش دروسط کوچه می‌شدم

آرنجهای پرخس وخارم تکاندی و

 باسردی وحرارت ایام خود مرا

 از سرد وگرم دوره طفلی رهاندی و

 چون خواستم به گریه توپاسخی دهم

آرام خنده کردی ودیگر نماندی و

بعد ازسکوت خنده ی توگریه می‌کنم

وقتی مرا به کوچه غم‌ها کشاندی و

حتی "ستاره سحری" بی فروغ گشت!

زین بار ماتمی که به دوشش نشاندی و...

 

زهره احمدزاده(ستاره سحری) 

24/4/1392_اسفاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۶
حسین ابراهیمی

قطره آبیم و بی کاشانه می‌گردیم ما 

 

زآسمان ودرزمین بیگانه می‌گردیم ما

 

در به در در کوچه های شب پی خمخانه ایم

 

درمیان کوچه بی پیمانه می‌گردیم ما

 

خشک شد فصل خزان وسبز گشته نوبهار

 

سرخوش از عطر گل ریحانه می‌گردیم ما

 

از کدامین جرعه نوشیدی و نوشاندی به ما

 

کاینچنین مستیم ودر میخانه می‌گردیم ما

 

خود به خال روی معشوقت گرفتار آمدی

 

چون پرنده در هوای دانه می‌گردیم ما

 

نوبت ما شد کجا رفته ست پیر قصه گو

 

عاشق شمعیم وچون پروانه می‌گردیم ما

 

گرچه رفت آن قصه گوی پیر تصویرش بجاست

 

بهر دیدار رخ جانانه می‌گردیم ما

 

می‌نوازد زهره می رقصند ماه ومشتری

 

چون ستاره در سحر مستانه می‌گردیم ما...

 

زهره احمدزاده(ستاره سحری)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۳
حسین ابراهیمی


هر که امشب ساغری از کوی جانان آورد


بر تن بی جان ما بار دگر جان آورد


بر سر راهش دعاگویان وگریان مانده ایم


تا مگر سوز شب هجران به پایان آورد


رو به سوی آسمان داریم شاید آسمان


در دل شب پرتوی زان شمس پنهان آورد


منتظر هستیم تا ساقی زما یادی کند


باده ی نابش توان در روح ویران آورد


رنگ ما زرد است و بیماریم از هجر رخش


کی شود تا مرهمی از بهر درمان آورد


می‌رسد روزی که آن ابر یقین ومعرفت


بر کویر جهل ما هرلحظه باران آورد


سالها از او سرود آقاسی وقسمت نشد


«تا صبا پیراهنش راسوی کنعان آورد»


«ای زلیخا دست از دامان یوسف باز کش»


تا جمالش روشنی برچشم گریان آورد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۴
حسین ابراهیمی
دوباره خسته ام ازفتنه های این جهان پرفریب وحیله ونیرنگ

ودلگیرم زمکر مردم پیچیده صدرنگ

همه غافل زهم هرکس به فکر خویش ؛نمی‌داند کمی آنسوترک همسایه اش بی‌تاب وحیران است

وآنسوتر دوباره کودکی در حسرت یک لقمه نان است!

خداوندا!چه دنیاییست این دنیا...؟

همه دور از تو ودر فکر جیب خویش

ومن تنها به فکر دیدن چشمان زیبای حبیب خویش

هزاران لیلی ومجنون ولی چون طبل توخالی فقط فریاد و دیگر هیچ!

نه کس بویی زحق برده نه بویی ازوفاداری

زبس مردان نامردند «عصا ازکور می‌دزدند»

شریک دزد را اینجا رفیق قافله بینی

همه مردم به فکر چشم وهم چشمی

به فکر جانماندن از قطار تهمت وغیبت

ودنیایی که در هر گوشه‌ای صدآتش نیرنگ برپا کرده اهریمن

چه دنیای بدی یارب...!

پر ازدردم وبازم دل‌غمین از نارفیقان نفاق آمیز

ودلتنگم برای چشم‌های مهربان نازنین یارم

وباید باز هم دراین جهان فانی وتاریک عاشق بود...

کسی آیا زحال این من عاشق خبردارد؟

خبردارد که من شب ها زهجران وغم جانانه ای تا صبح بیدارم؟

وتو ای مهربان من،پناه بی کسی هایم

خبرداری که من درحسرت صبح وصالت تا سحرگاهان نمی‌خوابم؟

ومی‌مانم به راهت تا که باز آیی بگیری شانه هایم گرم درآغوش وبگذاری سرم برشانه های پر زاحساست که آرامش بگیرد روح زخمی و پریشانم

وخیره در دوچشم ساحرومستت ببارم غصه های سالهای بی تو بودن را

چنان کز اشک چشمانم جهان درلحظه ای دریای خون گردد

وسهم عاشقان از دیدن ای عاشق شیدا جنون گردد

دگر صبری نمانده در فراغت حضرت ساقی

خمارم در فراق باده ی ناب دل انگیزت

ومن در انتظار جرعه‌ای زان باده می‌میرم

بنوشانم شراب ناب و مستم کن. چنانکه تاابد دیگر غم‌وحسرت ازاین قلب نزارم رخت بربندد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۵۷
حسین ابراهیمی