قطره آبیم و بی کاشانه میگردیم ما
زآسمان ودرزمین بیگانه میگردیم ما
در به در در کوچه های شب پی خمخانه ایم
درمیان کوچه بی پیمانه میگردیم ما
خشک شد فصل خزان وسبز گشته نوبهار
سرخوش از عطر گل ریحانه میگردیم ما
از کدامین جرعه نوشیدی و نوشاندی به ما
کاینچنین مستیم ودر میخانه میگردیم ما
خود به خال روی معشوقت گرفتار آمدی
چون پرنده در هوای دانه میگردیم ما
نوبت ما شد کجا رفته ست پیر قصه گو
عاشق شمعیم وچون پروانه میگردیم ما
گرچه رفت آن قصه گوی پیر تصویرش بجاست
بهر دیدار رخ جانانه میگردیم ما
مینوازد زهره می رقصند ماه ومشتری
چون ستاره در سحر مستانه میگردیم ما...
زهره احمدزاده(ستاره سحری)
هر که امشب ساغری از کوی جانان آورد
بر تن بی جان ما بار دگر جان آورد
بر سر راهش دعاگویان وگریان مانده ایم
تا مگر سوز شب هجران به پایان آورد
رو به سوی آسمان داریم شاید آسمان
در دل شب پرتوی زان شمس پنهان آورد
منتظر هستیم تا ساقی زما یادی کند
باده ی نابش توان در روح ویران آورد
رنگ ما زرد است و بیماریم از هجر رخش
کی شود تا مرهمی از بهر درمان آورد
میرسد روزی که آن ابر یقین ومعرفت
بر کویر جهل ما هرلحظه باران آورد
سالها از او سرود آقاسی وقسمت نشد
«تا صبا پیراهنش راسوی کنعان آورد»
«ای زلیخا دست از دامان یوسف باز کش»
تا جمالش روشنی برچشم گریان آورد