تقدیم به حضرت یاس(س)
شهردر عمق سکوتش سرطوفان دارد
لشکری بی سروپانیزه به قرآن دارد
عهدبسته ست زمین گیرکندزهرارا
کم کمک خشک کندمزرعه ی طاهارا
شعله ی خشم چوبرپیکرلولاک نشست
عرق شرم به پیشانی افلاک نشست
درچنان سوخت که دیواربه فریادآمد
هیزم وآتش وآواربه فریادآمد
آن دری راکه شب وروز پیمبرمیزد
نه پیمبرکه خدا نیز مکرر میزد
وسط شعله بلافاصله شیطان بادست
سینه ای را که بهشتی به میان داشت شکست
تاکه ازباغچه ی وحی خدا یاس افتاد
گویی ازخاتم پیغمبری الماس افتاد
ناله ی فضه خذینی زحرم موج گرفت
شعله بی تاب شدوتابه فلک اوج گرفت
نگهی بردرنیم سوخته وآتش کرد
شانه برشانه ی دیوارنهادوغش کرد
جمع پروانه به یکباره به تفریق افتاد
آنچنان کزسردست ملک ابریق افتاد
کوچه هازیرقدم های حسین لرزیدند
ابرهایکسره همپای حسن باریدند
آه از آن لحظه که منبربه تلاطم برخاست
مسجدازناله ی حیدربه تلاطم برخاست
شاخه یاس چو مسمار ز پهلوش گرفت
هیجده بارعلی دست به زانوش گرفت
بارآخرکه زمین خوردچه گویم که چه شد!
کعبه هی زنده شدومردچه گویم که چه شد!
رنگ ازصورت دررفت چوحیدررادید
بین خاکستروخون سوره کوثررادید
زیر پا آیه تطهیر چه بر عرش گذشت؟
دست حق بسته به زنجیرچه برعرش گذشت؟
همه ی غربت زهراوعلی راشب دید
وپریشانی شب رابه عیان زینب دید
کوهی ازخاطره برشانه ی سلمان میرفت
از بر شهر نبی پاره ی قرآن میرفت
آتش کینه دراعماق زمان ریشه دواند
وحسین رابه ته سرخی گودال کشاند
دشت میسوخت رگ ومعجرودامن میسوخت
پرپروانه زبی شرمی دشمن میسوخت
وای از آن دم که سری بین دوزانو خم شد
مثل مادرپسری دست به پهلوخم شد
تاکه ازاسب به یک مرتبه عباس افتاد
جلوی چشم حرم باردگریاس افتاد
قصه ی آتش وپروانه ندارد پایان
شرح منظومه این خانه ندارد پایان
***
شعر از ستاره سحرى